يه جمعه زيبا
شاپركاي خوشگلم ديروز جمعه بود و صبح علي الطلوع شما دو تا وروجك برخلاف ديگه روزا بيدار شده بودين و بالاي سر منو بابايي جيك جيك ميكردين كه بيدار بشيم، بالاخره بابايي مهربون بيدار شد و پيشنهاد داد واسه خوردن صبحونه بريم پارك كه با استقبال شما مواجه شد و هرچند ماماني طفلي حال و حوصله نداشت بخاطر دل شما وروجكا رفتيم بيرون.يه چند روزيه خيلي حالم گرفته اس و به عبارتي دل و دماغ ندارم برام دعا كنين فرشته هاي معصومم. خلاصه بعد از خوردن صبحانه شروع به بازي كردين و كيميا خانم چون جو فوتبال گرفته بودش همون اول كاري توپو شوت كردو رفت بالاي درخت و تا يه مدتي با بابايي مشغول پايين آوردن اون بوديم خدايااز دست تو دختر فوتباليست من بعد از يه كم بازي كردن چون ن...
نویسنده :
مامان
11:37